به نام خدا آب ، لجن رنگ بود و من آن وسط ، درست در مرکز -حوض پایین می رفتم و پاهایم به جایی نمی رسید . دیگر نه آفتاب بود ، نه بعد از ظهر - گرم و کشنده ی تابستان و نه فریاد- پر ذلت- تقی که : هزار پا . هزار پا . هزار پای سیاه . » نادر ابراهیمی » ----------------------------------------------------------- خیلی وقت ها ، حتی نمی دانم که آخر چه می شود . که انتهای راهی که بی دلیل می پیمایم و گاهی حتی با سماجت- ابلهانه ی سخت رهایش هم نمی کنم ، چیست .
درباره این سایت